الهه ی الهام
انجمن ادبی
« وفای به سوگند» گرد آوری : 401 «آهنگ» شاعر: فاضل نظری «دلباخته» شاعر: فاضل نظری بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد شاعر: فاضل نظری بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست شاعر: فاضل نظری جای همه ی آن هایی که آرزوی زیارت کربلا دارند خالی! هژدهم تا بیست و پنجم مرداد قسمت شد و به همراه خانواده- به قول خانم- دعوت شدیم برای زیارت عتبات. عراق را دیدیم. سرزمینی که کهن ترین تمدن های بشری در آن شکل گرفته و تاریخی به درازای خلقت و عمر بشر دارد. این کهنگی و قدمت را می شود در تمام عناصر و اجزایش دید. از زیارتگاه های امامان شیعه و مزار علمای سنی و مقابر و مساجد و مقام ها- یادمان ها- و البته صفای فضای معنوی آن ها که بگذریم؛ چیزی که به جا می ماند و چشم را پر می کند، خاکی است که میراث نفرت و لعنت و نکبت و جنگ و خون و جنون است و این حس را به راحتی می توان از وضع شهر ها و روستا ها،جاده ها، بهداشت، لباس، غذا و حتی از چشم های محزون و حیران پشت پوشیه ی دخترکان مظلوم عراقی دید. به راستی گاهی باورم می شد که نفرین زینب (س) تا قیام قیامت دامن این خاک را گرفته است و خورشیدی که مادرانه و مهربان به همه ی زمین می تابد، لبخندش را از این دیار مضایقه می کند و مردمش مجبورند برای همیشه از پشت گرد و غبار از آفتاب بهره ببرند. گناه پیمان شکنی و نامردمی اجداد این قوم باعث شده نگاه تاریخ نسبت به اینان، از جنس تأسف و تأثر باشد. در این سرزمین بود که مشهورترین محراب و منبر تمام دوران ها به خون سر عادل ترین مرد تاریخ- به گواهی خود تاریخ- آغشته شد و خون آزادمرد ترین ها از نسل آدم در همین سرزمین ریخته شد و از همین جا، پاکیزه ترین دختران و پاکدامن ترین زنان به اتهام خروج از دین، با حقارت به اسارت رفتند. از همه ی این ها گذشته، کسی مثل من که عزیزش در جنگی نابرابر و تحمیل شده به دست یکی از همین ها کشته شده، نمی تواند دلش را به این آشتی و خاله بازی راضی کند. مردان عراقی را که سنّ و سالشان به سربازهای سی سال پیش می خورد به چشم قاتل برادرم نگاه می کردم. هر کدام از آن ها ممکن بود که آن گلوله ی لعنتی را به سینه ی برادر نوجوانم شلیک کرده باشد! و حالا اگر از جنگ با ما و جنگ های بعدی جان سالم به در برده باشد، احتمالاً پشت دخل یکی از همین مغازه ها مشغول کاسبی است و احتمالاً من و خانواده ام بابت خرید سوغاتی یا نوشیدنی مبلغی را به او پرداخته ایم! همین حس اکراه و ناخوشایندی را می شود در گفتار و رفتار آن ها هم دید. جنگ شوخی نیست. عزیزان آن ها هم در همان جنگ به دست برادران ما کشته و مجروح و ناقص شده اند. می دیدم که دل آن ها هم با ما صاف نیست و حتی پولی را که از ما می گیرند با بی میلی توی دخلشان می گذارند. گویی اجباریست در این مراوده ها و معامله ها، گویی چاره ای جز رضا و تسلیم برای طرفین نمانده است. چون نه منِ برادر از دست داده و نه آن عراقی پدر مرده، واقعاً نمی دانیم که یقه ی چه کسی را به عنوان قاتل عزیزمان بگیریم و قصاصش کنیم و تازه به چه جرمی؟! یک بسیجی نوجوان چه خصومت شخصی با یک سرباز عراقی مجبور به جنگیدن می تواند داشته باشد. بعد از جنگ اولین کاروان هایی که به زیارت عتبات رفتند از خانواده ای شهدا بودند و پدر و مادر من هم جزو همان دسته های اولیه بودند که به زیارت رفتند. یادم هست وقتی برای بدرقه ی آن ها به مزار شهدای شهر قزوین رفته بودیم؛ مادرم دست ها و صورتش را رو به آسمان کرده و دعا می کردکه:«خدا خیرشان بدهد که ما را به زیارت کربلا می برند!» و من در دلم گفتم:« اگر این جنگ نبود، نه تنها شما پسرتان را از دست نداده بودید بلکه بیست سال پیش و بدون منّت و نوبت امام حسین را زیارت کرده بودید و شاید همراه شهید مسلم سلمانی و زن و بچه اش! » موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|